سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه خود را بشناسد به غیر خود آگاهتر است . [امام علی علیه السلام]
مشخصات مدیروبلاگ
 
بخشی[212]

خبر مایه
پیوند دوستان
 
دیـــــــار عـــــــاشـقـــــان سروده های مذهبی منتظر بچه مرشد! هم نفس السلام علیک یا فاطمه الزهرا.. نشریه حضور أنّ الارض یرثها عبادی الصالحون آقاشیر سفیر دوستی .: شهر عشق :. منطقه آزاد «نجوای شبانه» سیاه مشق های میم.صاد محمد قدرتی MOHAMMAD GHODRATI فالوده یزدی نهِ/ دی/ هشتاد و هشت ولایت دات کام ایـــــــران آزاد روزهای عاشقی یک سیب راهی به سوی اینده محب پیامک 590 میم مثل مغنیه پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان حضـــور آسمان سرخ سه ثانیه سکوت طعم مهربانی دهاتی دکتر علی حاجی ستوده شوق پرواز کشکول fazestan تنها مدیا ای آر یکی بود هنوزهم هست آقا جون آجرک الله... موعود 1377 تنهایی من به نام خدا سایه صفاسیتی دکتر علی حاجی ستوده عماریون شیعه ها می گویند بهار با تو می آید مدرسه علمیه اسلام شناسی حضرت زهرا(س) آسمان آبی دفتر مقام معظم رهبری دانشنامه موضوعی قرآن التفاسیر منجی موعود طلبه ی مریخی عترت پارس قرآن رائحه علم گردان سایبری عمار

ساخت کد صوتی آنلاین

سردار شهید محمدمهدی خادم الشریعه
محل تولد: مشهد
تاریخ تولد: 00/3/37
تاریخ شهادت: 31/2/61شهید خادم الشریعه
محل شهادت: دزفول- محل عملیات والفجر 1
گردان ما مستقر بود، زمینی باطلاقی بود، سنگرهای نیمه ویران و هیچ چیز امنیت نیروها را تضمین نمی کرد. دشمن گویا از اوضاع و احوال ما باخبر بود و هر قدر می خواست بر روی ما آتش می ریخت. چند بار با شهید خادم تماس گرفتم و درخواست وسایل سنگرسازی کردم، اما از کمک رسانی خبری نبود. دفعه آخر که تماس گرفتم گفت: خاطر جمع باش وسایل حتما می رسد.
ساعت یازده شب وقتی از همه جا ناامید بودم، صدای ماشین مرا به خود آورد تعجب کردم، در آن شرایط سخت چگونه کسی با ماشین توانسته خوش را به ما برساند.
شهید خادم و راننده هم پشت فرمان بود. با تعجب پرسیدم: خادم این وقت شب این جا چه می کنی؟
گفت: مگر لوازم سنگر نخواستی؟ برایت آورده ام.
خواستم بچه ها را صدا بزنم، ماشین را خالی کنند گفت: نه آن ها خسته هستند، بگذار بخوابند، آن ها از صبح با این وضعیت زیر آتش سنگین دشمن مقاومت کرده اند.
بعد رفت بالای ماشین و خالی کردن وسایل را شروع کرد.


سردار شهید محمدجواد مهدیانپور- همرزم شهید)


90/4/9::: 10:59 ع
نظر()
  
  

سردار شهید عبدالحسین برونسیشهید برونسی
دستش تیر می‌خورد و در یکی از بیمارستان‌های شهر یزد بستری می‌شود. آزمایشات و عکسبرداری نشان می‌دهد که تیر هنوز در دست او قرار دارد و باید خارج شود.
درست در همان ایام قرار است عملیات مهمی در جبهه شروع شود و شهید به شدت برای بازگشت به منطقه و شرکت در عملیات بی‌تابی می‌کند. پزشک مسئول نیز سرسختانه تا معالجه قطعی، مقاومت می‌کند.
یک شب در راز و نیاز فراوان با مولای خود با دلی شکسته بخواب می‌رود.‌در خواب می‌بیند که حضرت عباس(سلام الله علیه) باب‌الحوائج از در وارد می‌شوند، آنگاه دست نوازش بر سرش می‌کشد و تیر را از دست ایشان بیرون می‌آورند و می‌فرمایند:‌نگاه کن! این تیر، حالا بلند شو برو جبهه!
از خواب که بیدار می‌شوند، بسرعت پانسمان دست را باز می‌کنند و با تعجب می‌بینند که هیچ ناراحتی از ناحیه دست ندارند. موضوع را به پزشک خود می‌گویند، آن پزشک نمی‌تواند وقوع معجزه را بپذیرد، و به بقیه پزشک‌ها می‌گوید جلسه‌آی تشکیل می‌شود و یکی از برادران پزشک می‌گوید: آقایان، چطور حضرت یک بهایی را شفا می‌دهد، آن وقت یک فرمانده بزرگ اسلام ممکن نیست که شفا بگیرد.
دوباره عکسبرداری می‌شود و همه در کمال حیرت می‌بینند که جای تیر در دست است اما از تیر خبری نیست!
                                                                         همسر شهید.


90/3/26::: 4:18 ع
نظر()
  
  

صعودشهید مهدی میرزایی
سالی که شهید میرزایی مکه مشرف شده بودند، در یکی از مسیرهای راهپیمایی برائت از مشرکین، سعودی‌ها بلندگوهایی را روی ساختمان‌های بلند نصب کرده‌ بودند و سر و صداهایی را برای تحت‌الشعاع قرار دادن تظاهرات پخش می‌کردند. شهید میرزایی تصمیم گرفت صدای بلندگویی را که روی یک ساختمان پنج یا شش طبقه نصب شده بود قطع کند. به در هتل می‌رود، مشاهده می‌کند که درها را بسته‌اند و کسی را راه نمی‌دهند. همانجا تصمیم می‌گیرد و از نمای ظاهر ساختمان بالا می‌رود و خود را به بالای ساختمان رسانده و بلندگو را به پایین پرت می‌کند.

همرزم شهید میرزایی(محمود باقرزاده)

گناه و گلوله( خاطرات سردار شهید اسلام مهدی میرزایی) بازنویسی عباس فیاض، نشر ستاره‌ها، 1385، ص80


90/3/18::: 8:15 ع
نظر()
  
  

دادیرقال
خیلی ها نظرشان این است که من حتی فامیلم را عوض کنم. می‌گویند: «همین فامیل نشان‌دهنده‌ی آدم خلاف کار است. اصلا دادیرقال هم فامیل است؟»
شاید هم به خاطر همین زیر ذرة بین قرار گرفتم. هر روز اعمالم را مثل نکیر و منکر جلوی چشمانم می‌آوردند. البته من هم خیلی علیه السلام نبودم. کاهل نماز بودم. شلوغ بودم. در حرف زدن، رعایت بعضی چیزها را نمی‌کردم. امّا آمده بودم که آدم شوم. این هم طول می‌کشید امّا فرمانده گردان عجول بود. دلش می‌خواست آدم‌ها از مادر که متولد می‌شوند، مؤمن باشند. ما هم که نبودیم . یک‌جورهایی هم روی دنده‌ی لج افتاده بودم. تا آن‌رو که سر راه من سبز شدی.
حاج‌آقا! آن روز شما مسیر زندگی مرا عوض کردی. حالا که فکر می‌کنم. اگر شما نیامده بودی، همه چیز تمام شده بود و امروز سرنوشت دیگری داشتم. نیمه‌ی اوّل آن روز، بدترین روز عمرم بود و نیمه دوّم، بهترین روز عمرم. فرمانده گردان سرم داد کشید و گفت: «تو آدم بشو نیستی. هر چه مدارا کردم، نشد. آبروی هر چه رزمنده را برده‌ای. شما اشتباهی آمدی. این‌جا میدان تئاتر نیست، میدان جنگ است. ما شعبده باز نم‌خواهیم،‌رزمنده می‌خواهیم.»
بعد از این که جلوی بسیجی‌ها ضایعم کرد، برگ تسویه حسابم را داد دستم.
- بفرما آقا.بر اساس زندگی شهید برونسی
من که باورم نمی‌شد از جبهه اخراج شده باشم، برگه را گرفتم که بروم سازمان‌دهی و شما رو به رویم سبز شدی. آن هم درست وقتی که همه‌ی درها به رویم بسته شده بود. البت می‌دانم شما هم ریسک بزرگی کردید. بعدها که فهمیدم شما چه‌قدر برای روحیه و نظم و انضباط نیروهایتان ارزش قائلید، همیشه فکر می‌کردم چطور حاضر شدید مرا با آن سابقه‌‌ی خراب، به گردان خودتان ببرید. حُسن اعتماد شما کار خودش را کرد. شب و روز کارم شده بود چوب زدن زاغ سیاه شما. منتظر بودم یک کاری بکنید تا من هم پیروی کنم. نماز خواندنتان، شستن لباس بسیجی‌ها، قرآن خواندن، حدیث گفتن و توسل شما، همه‌اش شده بود برای من الگو. می‌خواستم پایم را بگذارم جای پای شما. البته شما هم از من غافل نبودید و غیر مستقیم مرا کنترل می‌کردید. این را از بچه‌های گردان شنیدم.
شنیدم به فرمانده گردان قبلی‌ام گفته‌اید: «به شرّ و شور این جوان‌ها نگاه نکن. تا یک خلافی کردند، نباید از آن‌ها قطع امید کرد. دایرقال، اخراجی شما را می‌خوام بگذارم فرمانده گروهان.»
باورم نشد. اما فردای آن روز، وقتی جلوی نیروهای گردان دست مرا گرفتید و گفتید ایشان فرمانده گروهان دو هستند، باورم شد در تمام این مسیر، شما دستم را گرفته بودید ولی امروز مرد به این بزرگی، کنار این قبر خالی نشسته‌ام و گریه می‌کنم، برای شانه های مهربانی که از دست داده‌ام. من می‌دانم داخل این قبر، یک دست لباس سبز بیشتر نیست و شما به آرزوهایی که داشتید، رسیدید، اما روح بلند شما همه جا هست.
راستی یادم رفت بگویم فرماندهی گردان عبدالله را به من داده‌اند. امروز هم می‌توانید در ادامه این مسیر کمکم کنید. حاج آقای برونسی، به همان پسر بزرگتان که یک بار با خودتان آورده بودید جبهه گفتم شما تنها یتیم نشدید، من هم یتیم شدم. من هم پدرم را از دست داده‌ام.
بچه ها گفتند حالا که فرمانده گردان شدی، اسمت را عوض کن. ولی من گفتم بگذار همه بدانند این همان دادیرقالی است که حاج آقا برونسی آدمش کرد و هر چه دارد، از برونسی است.
[1]
اما دوستان عزیز،  بعد از سالیان سال بدن بدون سر سردار شهید اسلام عبدالحسین برونسی امروز در مشهد بر روی دستان گرم و قدر شناس مردم تشییع می‌شود و می رود تا در بهشت رضا  در قطعه شهدا در قبری که سالیان سال  داخل آن یک دست لباس سبز بیش نبود تدفین شود.

                   انشاء الله که همه ما بتوانیم ادامه دهنده راه شهدای اسلام باشیم.

 


[1] -  علیرضا، مهرداد، بروید پیدایش کنید: بر اساس زندگی شهید عبدالحسین برونسی،  کنگره بزرگداشت سرداران شهید و بیست و سه هزار شهید استان‌های خراسان، نشر ستاره، ها، 1386.


90/2/17::: 1:12 ع
نظر()
  
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ میلاد رضا(ع) طلیعه نوروز است/ بر ملت ما مبارک و پیروز است/ روزیکه تجلی خدا چون خورشید/ از دامن نجمه سر زند امروز است
+ آخه دوست بزرگواری که درخواست دوستی می دی شما نمی بینی محتوای وبلاگ طرفت چی؟ حالا خوبه من وبایی که درخواست می دن رو اول یک باز بینی می کنم، بعضی وبلاگا لوگوی خوبی داره اما وقتی واردش می شی همش عشق و عاشقی و تصاویر... واقعا که جای خجالت داره.
+ بس که پنهان گشته گل در زیر دامان بقیع/بوى گل مى‏آید از چاک گریبان بقیع/مرغ شب در سوگ گل‎هایى‏که بر این خاک ‏ریخت/از سر شب تا سحر، باشد غزل‎خوان بقیع.


+ چشم من و امر ولی/ جان من و سید علی/


+ جانم فدای رهبرم سیدعلی خامنه ای


+ رسول خدا(ص)‏فرمود: نزدیک ترین شخص به من در فردای قیامت کسی است که صلوات بیشتری بر من فرستاده باشد.


+ به احترام شب قدر و روی ماه علی/ به پاس حرمت روز غدیر مهدی جان/ به چشم منتظر ما اگر نهادی پا/بیا و دست جهان را بگیر مهدی جان- اللهم عجل لولیک الفرج


+ اللهم عجل لولیک الفرج- ای گل که ولای تو در جان من است/ داغ غم دوری تو مهمان من است/ یک لحظه بیا به جان زهرا سوگند/ جای قدمت به روی چشمان من است


+ طبیبا درد مولا را دوا کن/ طبیبا زخم او آهسته وا کن/ مدارا کن به این فرق شکسته/ که شمشیرش به پیشانی نشسته/ مبادا دیگر از او خون بریزد/از آن ترسم که هرگز بر نخیزد/ طبیبا قلب زینب را شکستی/ تکلم کن چرا ساکت نشستی/ مگر در زخم بیمارش چه خواندی/ که لب بستی و از گفتار ماندی؟
+ مشهد این روزا صفایی داره. جای همه دوستان خالی.