یکی بود یکی نبود. یک روز یکی از فرشته ها میاد پیش خدا و میگه: خداوندا از این گنجشک خبری نشده، چند وقتی میشه که خدا خدا نمی کنه و شما رو صدا نمی زنه، به من اجازه میدین برم پیش گنجشک و ببینم چی شده؟ خدا فرمود: میاد، دیر نیست، به زودی میاد.
بالاخره، روزی از روزا گنجشک رو شاخه ی درختی می نشیند و رو می کنه به آسمان و صدا می زنه: آی خدا، من تو این دنیا که یک لونه بیشتر نداشتم طوفانت رو فرستادی و همین لونه کوچک من رو ازم گرفتی و من رو بی سرپناه کردی؟
ندا میاد: ای گنچشک، می دونی چرا طوفان رو فرستادم؟
یه مار بزرگ تو لونت کمین کرده بود و میخواست تو رو از بین ببره. من طوفان رو فرستادم که مار رو از بین ببرده و تو زنده بمونی.
گنجشک خوشحال شد و گفت: خدایا پس این دلیلش بود.
بله، ما انسان ها یک وقتایی تو زندگی به مشکلات و مصائبی بر میخوریم و خودمون رو بدبخت ترین آدم رو زمین می دونیم و شروع می کنیم به ناشکری کردن، که ای خدا چرا من؟ مگه من چکار کردم؟
ولی تمام کارهای خداوند از روی حکمت است ولی ما از حکمت ها بی خبر.
خداوند خودش می فرماید: یک وقتایی به خوشایندی راضی می شوید با وجودی که برای شما ناخوشایند است و یک وقتایی ناخوشایندی به شما می رسد در حالی که برای شما خوشایند است.
ما بنده ها باید خودمون رو به خدا بسپاریم و بگیم خدایا هر چی که خودت صلاح می دونی، خدایا اونچه که خودت صلاح می دونی، نه آنچه که خودم صلاح می دونم.
افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد.