فرستاده خدا
قاضیی بود که پسر جوانی داشت. او پسرش را خیلی دوست میداشت. روزی اتفاقی افتاد و آن پسر درگذشت. قاضی از مردن پسر خود بسیار ناراحت شد؛ روز و شب گریه و زاری میکرد و هیچ کس نمیتوانست او را آرام کند.کار به جایی رسید که نه به محل کار خود میرفت و نه کارهای مردم را انجام میداد. مردی حکیمی پیش او رفت و گفت: «سؤالی از تو دارم؛ تو قاضی مسلمانان هستی، اگر لطف کنی و جواب بدهی ممنون میشوم.» قاضی گفت: «هرچه میخواهی بپرس.» حکیم پرسید: «چند سال است که تو قاضی هستی؟» گفت: «پنجاه سال.» گفت:«اگر خدمتکار خود را بفرستی که کسی را پیش تو بیاورد و او نیاید، چه میکنی؟» گفت: «ناراحت میشوم.» حکیم گفت: «ای قاضی! خداوند فرزندی به تو داده بود؛ خدمتکار خود، یعنی مرگ را فرستاد تا پسرت را پیش او ببرد؛ چرا تو به حکم خدا رضایت نمیدهی؟» قاضی از این حرف به خود آمد و فهمید که چه اشتباهی کرده است؛ این بود که دوباره به محل کار خود رفت و به کار مردم رسیدگی کرد و کم کم، دلش آرام گرفت.
قصههای شیرین، جوامعالحکایات، ص64.